اميرعلي عزيز مااميرعلي عزيز ما، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

نبض زندگي

جشن نوروز

امروز تو كلاس استخر پسرم جشن نوروز بود صبح كه از خواب بيدار شديم بعد از خوردن صبحانه با هم حاضر شديم و رفتيم مجموعه ورزشي ناوا .همه جاي باشگاه رو با بادكنك و كاغذ كشياي رنگي تزيين كرده بودن و يه سفره هفت سين قشنگ هم انداخته بودن كم كم كه همه بچه ها با ماماناشون جمع شدن عمو فرشيد (مجري برنامه كودك)اومد و براي بچه ها شعر ميخوند و آهنگ زد خيلي خوش گذشت كلي پسرم ذوق كردو رقصيد براي مامان مونا هم كه مدتها بود دچار روزمرگي شده بود خوب بود با ماماناي ديگه رقصيديم با هم حرف زديم و براي نهار با ما كاراني و ساندويچ كتلت و الويه پذيرايي شديم كه خيلي خوشمزه بود روز خيلي خوبي رو با پسرم داشتم و كلي با هم بهمون خوش گذشت. ...
21 اسفند 1393

کارهای جدید

پسرگلم به آهنگ و موسیقی خیلی علاقه داری تو خواننده ها عاشق نوش آفرینی وقتی صداشو میشنوی زود میای جلوی تلویزیون و دست میزنی. دف زدن خاله شیما رو هم خیلی دوست داری هر وقت میریم خونه مامان فرخ زود میری دف خاله رو میاری میدی بهش تا بزنه خودتم کلی ذوق میکنی و دست میزنی فکر کنم بهترین مشوق خاله تو باشی . چند روز پیشم که رفتیم خونه عزیز فریده تا عمو مسعود رو دیدی لبات رو غنچه کردی و گفتی عمو اونم که کلی ذوق کرد حقم داره برای اولین وآخرین بار عمو شده. آب خواستنتم که برای خودش ماجرایی داره به بهانه اینکه بیای دم سینک و با شیر آب بازی کنی روزی صدبار میگی آب انقدر میگی تا تسلیمت بشیم اگرم لیوان آبرو بیاریم بهت بدیم بهت برمیخوره. هرچ...
20 اسفند 1393

وای .............وای .........وای

دیروز نوبت واکسن سه گانه بود که طبق معمول مامان مونا از صبح که میخواست تو رو ببره استرس داشت .با بابامحمد رفتیم مطب آقا دکتر خوشبختانه خلوت بود و یه آقا پسرم به نام کسری اونجا بود و تو هم کلی بهش زور گفتی بیچاره تا میومد یه چیزی بهت بگه زود مامان و باباش میگفتن کسری این نی نیه از شما کوچیکتره اونم طفل معصوم آروم میشد و تو هم کلی از نی نی بودت سواستفاده کردی . خلاصه نوبت ما شد و اول دکتر معاینت کرد و بعدم من اومدم از اطاق بیرون و بابا محمد و خانم قمبری پاتو نگه داشته بودن تا واکسن زده بشه دکتر به خانم قمبری گفته بوده امیرعلی رو خیلی سفت نگه دار زورش زیاده .الهی بمیرم خیلی گریه کردی .اومدیم خونه هم دیگه از پا درد همش گریه کردی و تبم داشتی . ام...
20 اسفند 1393

روزخوب کلاس

امروز تو کلاس شنا خیلی خوش گذشت به خاطر اینکه بالاخره مامان مونا موفق شد بازو بند شناتو به دستات ببنده تا بتونی بدون کمک من رو آب وایستی بعدم که انگار خودتم متوجه تغییر حال و احوال خودت شده باشی داوطلبانه رفتی رو تویوپ که خیلی ازش میترسیدی نشستی .نسترن جون میگفت خوبه داری خودتو کم کم با کلاس وفق میدی البته کلا علاقه شما فقط وفقط لب استخر نشستن و پریدن تو آبه .ولی برای امروز خیلی خوب بود من که کلی خوشحال شدم . خاله نسترن هم جایزه بهت یه شکلات صبحانه داد که ماشالا تو یه چشم بهم زدن خوردیش . ...
13 اسفند 1393

تولد بابا محمد

امروز تولد بابا محمد بود از صبح که با هم از خواب بیدار شدیم من یه خورده خونه رو جمع و جور کردم ولی چون دو هفته درگیر سرماخوردگی بودیم خیلی جون کار کردن نداشتم تو هم به خاطر مریضیت همش بهانه گیری میکردی .لباس پوشیدیم و باهم رفتیم اول دو تا عطرخوشبو یکی از طرف تو و یکی هم از طرف من برای بابامحمد خریدیم بعد هم رفتیم قنادی ناتالی یه کیک هم خریدیم و برگشتیم خونه منتظر شدیم تا عصر بشه و بابایی بیاد تا کادوهامونو بهش بدیم ولی نمیدونم چرا بابایی مثل هرسال خیلی ذوق نکرد شاید به خاطر بهم خوردن جو خونه به خاطر مریض بودن من و تو بوده خلاصه هر چی که بود به من خیلی برخورد .بعد از شامم مامان فرخ و باباعباس و دایی و خاله هم به خاطر تولد بابامحمد اومدن خونمو...
5 اسفند 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نبض زندگي می باشد